می گویم بیا بازی کنیم ، ولی تو که به این آسانی ها راضی نمی شوی ، کلی شرط داری برای خودت !
همه را می پذیرم ، قبول ...
آن عروسک چشم آبی ام مال تو ، صندوقچه شکلات هایم هم پیشکشت ، حالا می آیی بازی ؟
قبول می کنی به ناچار ( دروغ نگو که من اکراه را در آن چشمان سیاهت دیدم )
بازی شروع شد ، حالا منم و تو و دل شیشه ای ام روی دایره است .
وسط بازی شیطنت ام می گیرد ، جر می زنم و یواشکی چشمانم را به چشمان سیاه تو می دوزم .
راستی چشمانت چرا رنگ عوض می کند مثل دلت ؟
من وسط بازی چشمانت را تیله ای دیدم ، چشمانت را به تیله های روی میز دوخته ای ...
باز بهانه می گیری و اینبار تیله های بازی را می خواهی ...
باز بهانه می گیری و بازی نمی کنی ...
دیگر بهانه برای چه است ؟
دلیل و بهانه دلم بود که آوردم ...
... اگر دل دلیل است آورده ایم ...
..............................................................